
در شهری روستایی در ویسکانسین، یک روز معجزهآسا رخ میدهد: کسانی که تازه مردهاند، از قبرهایشان بازمیگردند؛ نه مثل زامبیها، بلکه با همان حافظه، ظاهر و شخصیت پیشین. دانا سایپرس، یک افسر پلیس مجرد، ناخواسته در مرکز یک معمای قتل قرار میگیرد که حتی مقتول گمان میرود بازگشته باشد. همه، چه زندهها و چه بازگشتگان، زیر سایه شک و ممنوعه بودن قرار میگیرند؛ دانا باید بیابد چه اتفاقی پشت «روز ریکاوری» نهفته است؛ پیش از آنکه ترس و آشفتگی کل جامعه را فرابگیرد.